۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

سقطِ اَبَرانسان



- جسمانیتِ روح از حس-


چیزی از من مسخ می شود به من

و تو همان بودی که آینه در من دید

خواب می بینم وقتی خوابی؛

در آغوش ام هستی

- بسیار ناشناس و بسیار واقعی-

حقیقت را با حروف راست بنام

و بخوان، تقدس برخاسته از زمین را، آسمان

که تن ات آشناست به احتضار زایش

تا بیاید از پنهانی درد، تناسخ ماه، به شیوه ی خورشید

اما که، چه نام دهم؟

!تردیدِ عشق یا تردد اندوهی به شادی تنهایی

تراوش می شود از زندگی، زهری، به شیرینی مرگ

و من مست و او مست

نمی خوابد در گور، که ایستاده مرده ام

از جمع آوری پاره های پراکنده ی معنا دیگربار، کلمه ایست بَر دار

و خیره نگاه اش می کنم، آنگونه که نوری سنگ شود شبگیر شیشه را

حالا، حروف روشنی هر روز، درز می کند از بغض پرده ها

عریانم می کند با حروف، که عریانی اش را پوشانده ام با معانی

جان می گیرد ضربانی در تنافر حیات با نبض سه ریتم

وآبی از بطن سرخ جاریست به این متن بنفش و


- رستاخیز: احضار جسم در ابعاد روح-


،چیزی از من مسخ می شود به تو

که با چشمانی بی خواب برخاسته ای از خواب

- بسیار دیر و ناگاه-

تلألؤ اشک از دیدار نور، لبریز و شاد

اینگونه آرامت می خواهم با روح مادرانه ام ؛

بیش از عطر، در آغوش ام بمان فرزند

بر تصویرام، به شکل لبخند




:(و( البته ( اما) بعد نیش ات را ببند).)

این متن به شیوه ای آماتور تقدیم شده به یک اندیشه ی ناشناس و دور